برداشت گندم و هندوانه
- فرهاد سعیدی
- Apr 9, 2021
- 6 min read

سال دوم هنرستان به پايان رسيده و تعطيلات تابستانی آغاز شده بود.
طبق معمول يکی دو هفته را به گشت و گذار می گذراندم و سپس کاری مناسب رشته ام انتخاب ميکردم و مشغول ميشدم.
البته يکی از کارهائی که بعد از کلاس هشتم انجام ميدادم، راهنمائی گردشگران در آژانس بزرگ گردشگری شهر بود که رئيسش زنده ياد سعديا دوست پدرم بود اما چون در تابستان و هوای گرم تقريبا گردشگری به ايران نمی آمد، برای من هم کاری نبود.
يکی از اين روزها به مزرعۀ سعيد که بنيانگزارش جد ششم من بود و بر سر زمينهای پدرم رفته بودم که پدرم را در حال مذاکره برای واگذاری محصول گندم يکی از زمينها به حزّاری که از خويشان سببی و آدم بقول بقيه زيرک و منفعت طلبی بود ديدم.
به سرعت فهم کردم چرا آن حزّار به اين زمين علاقمند شده بود زيرا محصول آن از لحاظ کميت حدود دو برابر عرف و کيفيت آن هم بهترين بود.
من ساکت در کنار پدرم ايستاده و به گفتگوشان گوش ميکردم.
چون بحث آن دو به پايان رسيد و قرار گذاردند که فردا معامله را تائيد کنند به پدرم گفتم من به همين قيمت بر ميدارم.
- تو بچه شهری هستی و از عهدۀ اين کارها بر نمی آئی!
گفتم: شما قبول کنيد بقيه اش با من.
پدرم که هميشه کوشش کرده بود مرا مرد و محکم بارآورد و اهل ريسک هم بود، گفت قبول و با من دست داد.
دروگری
از فردای آن روز دوستان هم سن و سالم را خبر کردم که می خواهم مزرعۀ گندم برداشت کنم و کمک لازم دارم در عوض شکار صبح سحر و خوشگذرانی شبها در آلاچيق براه خواهد بود.
پنج شش عضو ثابت جور شد و کوتاهی پس از آن دوستان فرعی که حتی گوشت و نان و ماست با خود می آوردند نيز به جمع افزوده شدند.
ابزار و لوازم درو و همچنين آموزش دروگری را هم عموهايم زحمتش را کشيدند و سفارش کردند که هرچه زودتر بخوابيم که چهار صبح برخيزيم و کار را آغاز کنيم.
بدينسان ساعت چهار صبح بيدار شديم و پس از لنگ زدن بچه ها، عمليات دروکردن مزرعۀ گندم آغاز شد.
ساعت هفت صبح نيم ساعت صبحانه داشتيم.
پس از صبحانه گويا بچه ها ديگر توان و ميل به ادامۀ کار را نداشتند اما چون من خودم ورزشکار بودم، ميدانستم که اگر يکی دو روز تحمل کنند قطارمان روی ريل می افتد.
بدينسان گفتم بچه ها من هم نميدانستم که اين کار تا اين اندازه سخت است، اما سخت تر و شرم آورتر از آن اعلام ضعف در برابر چشم هائی که می خواهند شکست ما بچه شهری ها را ببينند، می باشد.
بيائيد يکی دو روزی کار کنيم و اگر سختی ادامه پيدا کرد دستها را بالا می کنيم.
شب پس از صرف شام برنامۀ روزانه را تدوين کرديم.
ساعت چهار صبح بيداری، ساعت هفت صبحانه، ساعت يک بعد از ظهر يک ساعت نهار و استراحت، ساعت شش عصرانه و ساعت هشت و نيم شام و خواب به دلخواه، هرکه هر ساعت که خواست و نه ديرتر از ساعت يازده شب.
قرار شد هر روز يکی از بچه ها مامور تهيۀ خوراک و رفتن به شهر برای خريد نان و مواد غذائی و آشپزی گردد که پس از روز دوم اين وظيفه را عباس يکی از بچه ها که دوست خوبی بود، اما توان جسمی آنچنانی نداشت به عهده گرفت و خوب نيز انجامش داد.
هر روز صبح پس از بيداری تا صبحانه يکی از بچه ها به نوبت ميتوانست تفنگ بردارد و برای شکار پرنده گشتی در مزرعۀ سعيد بزند که خودش کلی تفريح به حساب می آمد.
يک دستگاه گرامافون تپاز فرانسوی هم برده بوديم و تعدادی صفحه که شبها از آن بهره مند می شديم.
کم کم بچه ها و خود من نه تنها به اين وضع عادت کرده بلکه به آن علاقمند و وابسته نيز شده بوديم.
حماممان هم آب زلال و خنک قنات سعيد بود که در داستان سعيد بدان اشارت رفته.
همچنين دوستان بسياری که از اين ماجرا آگاه شده بودند، بصورت روزافزون به جمع ما می پيوستند و حتی با خود ماکولات و مشروبات نيز می آوردند.
با افزایش دوستان، مجبور شديم يک آلاچيق ديگر هم بسازيم.
آلاچيق سرپناهی بود در برابر آفتاب و باد و غيره که از شاخه های درخت سنجد ساخته می شد.
پس از دوازده شبانه روز کار طاقت فرسا اما پر نشاط، مزرعه درو و گندم ها به شکلی که اقوام ماهر به ما ياد داده بودند روی هم انباشته و آمادۀ خرمن کوبی شدند.
شب آخر همۀ بچه ها گرد هم آمديم و جشنی مفصل برپا کرديم که اگر همۀ مزرعه به خانوادۀ سعيدی متعلق نمی بود همسايه ها فريادهای شادی و شادمانی ما را مزاحمت می انگاشتند.
خرمن کوبی گام نخست کار يعنی درو بپايان رسيد، اما چگونه خرمن کوبانی پيدا کنيم که خرمن را بکوبند و گندم و کاه را از يکديگر جدا کنند؟ از عموی بزرگم پرسيدم و او گفت بايد با خرمن کوبها قرار بگذاريد تا بيايند کار را انجام دهند. عباس که پسری شريف، راستکردار پرشور و شوخ طبع بود گفت من می روم دنبال اين کار! چند ساعتی نگذشته بود که افسار يابو هائی که وسائل خرمن کوبی بارشان بود را با خنده و شوخی به زمين ما آورد. خرمنکوب گفت ما با محمدخان از بزرگان خاندان سعيدی قرار داريم و بدون اجازۀ او نمی توانيم برای شما کار کنيم.
چاره ای نبود نزد محمدخان رفتم او با مهربانی مرا به نوشيدن چای دعوت کرد و من ماجرا را برايش تعريف کردم و طلب پوزش که عباس کاری خارج از عرف انجام داده.
محمد خان گفت من گمان نميکردم چندتا بچه شهری بتوانند گندم درو کنند، حالا که اين انجام شده نوبت خرمنکوبی من هم مال شما.
و اين در حالی بود که خرمن کوبها قرارهای تنظيم شده ای داشتند و رخنه و تداخل ما در اين ميان می توانست کار محمد خان را عقب بياندازد مگر بقيه هم به ترتيب ديرکرد را بين خود قبول ميکردند.
بالاخره با اجازۀ محمد خان خرمن کوبها سر کار ما حاضر شدند و طی يک هفته خوشه ها را کوبيدند، کاه و گندم را جدا کردند، مزد خود را از محصول برداشتند و رفتند.
فروش محصول گندم
يک روز پيش از اتمام کار مقداری نمونه به بنگاههای خريدار نشان دادم و به بهترين پيشنهاد قول فروش دادم و با وانت بارهای سه چرخ و گاری اسبی ها برای حمل از مزرعه به بنگاه قرار گذاشتم و حتی کاه ها را نيز فروختم.
در حال حمل آخرين محموله، سر و کلۀ پدرم پيدا شد!
گفتم: چی شده حالا اومدی، نکنه فهميدی که گندمها را فروخته ام؟
گفت: پدر سگ من هرشب اينجا سرزده ام و نخواسته ام مزاحم تفريح شما بشوم.
همچنين خبر دارم حتی که چند فروخته ای، زيرا اگر به بنگاهی نگفته بودم که تو پسر منی ممکن بود کلاه سرت بگذاره.
گفتم: پنجاه پنجاه که يادته؟
گفت: نه!
چهره برافروختم و خشمگين شدم که گفت کره خر همه اش مال تو!
شرمسارم کرد بسی و اندرز بزرگی به من داد که هرگز فراموشم نشد و نخواهد شد.

مزرعۀ هندوانه کار برداشت گندم که به پايان رسيد بچه ها به گونه ای احساس کمبود می کردند و به ماجرای ديگری اميد داشتند. بنابر اين به پدرم پيشنهاد دادم برداشت مزرعۀ هندوانه را هم به من واگذار کند. پدرم به آسانی رضايت داد زيرا اين به مراتب راحت تر از برداشت گندم بود. بدينسان به آقايان لات ها خبر دادم و شادشان کردم بويژه که همۀ زيرساخت کار آماده بود. هندوانه می بايست صبح زود تا قبل از بالا آمدن آفتاب و گرم شدن هوا از بوته چيده ميشد و در مکانی سايه و خنک انبار می شد و کار تا غروب و پس از خنک شدن هوا تعطيل بود. وانت ها صبح حدود ساعت هشت برای بارگيری می آمدند و هندوانه ها را به ميدان می بردند. غرفه دار ميدان در اصفهان از آشنايان قابل اعتماد خانواده مان بود. از آنجا که هندوانۀ بومی که به روش سنتی کشت می شد همزمان نمی رسيد، چيدن هندوانه نياز به شناخت رسيده بودن آن داشت که باز هم آموزش لازم توسط خويشان حرفه ای داده شده بود. يک يا دو نفر از بچه ها هم بعنوان نگهبان به همراه وانت ها روی بار می نشستند و تا اصفهان می رفتند. اين کار همچنان که انتظار می رفت بدون ماجرا به آخر رسيد تا آخرين محموله. در آن روز که چندين وانت بار داشتيم چند تا از بچه ها به همراه وانت ها رفتند، اما گويا خواسته باشند اندوه به پايان رسيدن سرگرمی بزرگ را از دل بيرون کنند در راه به قدری هندوانه خورده و پوسته هايش را به سوی يکديگر پرت کرده بودند که خشم راننده ها را برانگيخته بودند که پدرم بعدا فيصله داد. اين تعطيلات تابستان هم گذشت و من وارد کلاس سوم يعنی آخرين سال هنرستان شدم.
Comments