حاکمان کلاش

نوشته شده توسط: فرهاد سعیدی
حاکمان کلاش

اين حاکمان کلاش، در اوج بی‌ کمالی

دم مي‌زنند يکسر از همت و تعالی

حالی که در زمانه، انديشه رفته بر باد

هر بی‌ هنر ببالد بر عزت و معالی

در عين زشتخوئی، خود را فرشته خواند

آن واعظی که دارد در شهر قيل و قالی

چون راه حق نداند، پيوسته ورد خواند

آن بدسگال بد دل، با شدُ و با توالی

اين ورد واهیِ او چيزی به کس نبخشد

مردم بدين فلاکت، او مست لاابالی

زآن‌رو که غير دينشان، چيزی دگر ندانند

انديشه را نمودند رسوای بی کمالی

اين واعظان بی‌شرم، بر مسند منابر

آراسته ‌اند ز پوچی از بهر خود جمالی

اينان که می ‌ندانند از خلق و خوی آدم

بر کوس آدميت کوبند با توالی

جمعی فتاده در بند، راه گريزشان نيست

زين مفتيان شياد، وين صورت خيالی

مردم درين خيالند تا راه خويش جويند

گر لشگر مظالم باری دهد مجالی

خواهی اگر رهائی يابی ز ظلم اينان

بس کوشش تو بايد با لطف لايزالی

فرهاد اگر درين شهر مردان بهم برآيند

شايد رها شوند زين، قلاش لا ابالی