غزلواره: شاهانه

نوشته شده توسط: فرهاد سعیدی
غزلواره: شاهانه

شاهانه زيستندی شاهان، بسی به ايران

مردم به اندکی نان، راضی بدند و شادان

با نان اندک اما خوش مي‌گذشت ايام

اندوهشان بُد اندک، شادیشان فراوان

مفتی درين ميانه مي‌خورد مفت و مي‌گشت

وی را نظر همی بود بر تاج و تخت ايران

چرخيد چرخ و بگذشت، دوران پادشاهی

آشوب و فتنه برخاست از مردمان نادان

اين هم گذشت و شه رفت در غربت کذائی

خلقی و نا‌اميدی در خويش گشته ويلان

تاجی که مفتی شهر برآن نظر همی داشت

از تارک شهانه افتاد سهل و آسان

حالی گرفت مفتی، آن تاج و تخت، مفتی!

از آن خود نمودی اين ملک را و سامان

ميخانه ها ببستند در کوی و برزن شهر

ديگر کسی نديدی شادی ز شادخواران

شيران شغال گشتند با حيله های مفتی

غرنده شير گشتند در شهر ما شغالان

فرهاد ازچه نالی بر ناله های اين قوم

زيرا خوشند اينان با شروه های نالان