اولين پرواز به باکو
- فرهاد سعیدی
- Dec 25, 2020
- 5 min read
اواخر سالهای 1980 در شوروی برای انجام کاری به سوی آذربايجان، شهر باکو پرواز ميکردم.
پرواز، ساعت 16 بود و من پس از انجام جلسه ای کاری در مسکو، با تاکسی در تنگی وقت، به فرودگاه رفتم و چون اين اولين پرواز داخلی من در شوروی بود، راه و چاه فرودگاه را نميدانستم و تابلو راهنمای واضحی هم نمی ديدم، بدينسان از يک خانم پليس کمک خواستم و چون فهميد که خارجی هستم و زبان نميدانم، مرا به آخر فرودگاه و سالن اينتوريست راهنمایی کرد و من الزامن بدانسو که فاصلۀ زيادی تا محل پياده شدن من از تاکسی داشت، دويدم که مبادا به پرواز نرسم.
بعدها فهميدم که سالن اينتوريست بخشی جداگانه در فرودگاه و تنها برای خارجی هاست.
اينتوريست را پيدا کردم، خوشبختانه دير نشده بود، کنترل های لازم انجام شد و من به سالن انتظار راهنمائی شدم.
سالن انتظار پر بود از اتباع آفريقائی، آسيای جنوب شرقی، اما حتا يک اروپائی يا آمريکائی هم در بينشان ديده نميشد و من که از واژۀ توريست چيز ديگری می دانستم، در شگفت شدم!
حدود ساعت 17 از ما خواستند که جلوی درب سالن با اتوبوس بسوی هواپيما برويم و ما نيز چنين کرديم.
يک ميهماندار زنِ چاق و درشت با اونيفورم شِبه ارتشی همراه ما بود و هر بار با اعلام چيزی عده ای را پياده ميکرد.
من که به اوضاع مشکوک شده بودم، بسويش رفتم و با زبان اشاره به او فهماندم که مسافر باکو هستم و او با عصبانيت چيزهایی گفت که نفهميدم، اما درک کردم که معترض است که چرا من بموقع پياده نشده ام!
اتوبوس را نگه داشت و هواپيمائی در افق دور و بسيار نزديک به سالن اينتوريست را بمن نشان داد و اشاره کرد که بايد پياده برگردم.
جای اعتراض نبود که آنجا کشور اعتراض نبود.
پياده در ميان هواپيماهای ايستاده بسوی هواپيمای مربوطه براه افتادم، اما اميدوار نبودم که اين هواپيمای من به مقصد باکو باشد، زيرا حدود دوساعت از زمان پرواز گذشته بود.
هوا تاريک شده بود و فضای فرودگاهی بی در و پيکر و سرگردانی من در ميان هواپيماها و حرکت چون تير در تاريکيم بسوی هواپيمای خودم که مطمئن هم نبودم که خودش باشد، تونل وحشتی شده بود و من در آن سرگردان، تا نهايتن رسيدم و چون رسيدم بسوی ميهمانداری که در آستانۀ درب هواپيما ايستاده بود بانگ برآوردم که باکو باکو؟ و او با حرکت سر و دست به من فهماند که درست آمده ام!
چه شادمانی که پس از عبور از اينهمه ناشناخته که برايم تصوير وحشتناکی ساخته بود، حال جایی راحت و محيطی آرام و آرامبخش در پيش رويم بود، البته در خيال!
وارد هواپيما شدم، به قولی جای سوزن انداختن نبود و مسافران نشسته و ايستاده در هم می لوليدند و من صندلی خود در کنار پنجره را يافتم، اما نشستنم آنچنان آسان نيز نبود، زيرا دو صندلی ديگر توسط دو مسافر اشغال شده بود که هريک اثاث زيادی را در زير صندلیها، جلوی پا، روی پا و هرجا انباشته بودند و يکيشان علاوه بر اينها يک سه چرخۀ کودکانه نيز روی زانوهايش داشت.
چاراه ای نبود جز اينکه کيف اسنادم را در بالای سر جا دهم، اما زهی خيال باطل، که آنجا هم جایی نبود، اما يکی از دو مسافر همسايۀ من دلش به رحم آمد و بر ديگری نهيب زد که بلند شو جا برای کيف ميهمان خارجی باز کن!
اين را با اندک ترکی که هر ايرانی ميداند، فهميدم.
و بالاخره بنده بجای خويش نشستم، اما اين آخر کار نبود، زيرا نياز به دستشوئی فشارش را آغاز کرد، اما من که ميدانستم دو مسافر ديگر با آنهمه مانع، بايد برخيزند تا من بتوانم به دستشوئی بروم، تحمل ميکردم، گرچه سخت بود!
مسافرری که درصندلی راهرو نشسته بود از من پرسيد که اهل کجايم و من پاسخ دادم که ايران و او گویی گنجی يافته باشد، با شادمانی به همه اطرافيان فهماند که من ايرانی و "تميز موسلمان" هستم! و از آن پس مرا قارداش می ناميد و کوشش ميکرد آن اندک دانش ترکی مرا به چالش بکشد و پرسشهايش را بپرسد و من هم تا آنجا که ميتوانستم، پاسخ ميدادم.
او با صدای بلند به همۀ مسافران فهماند که من مسلمانی خوب (تميز موسلمان) از ايران هستم و بيشتر مسافرين نيز مرا با نگاه محبت آميز مورد لطف قرار دادند.
با وجود اينکه پرواز چند ساعت تاخير کرده بود، اما هواپيما همچنان به زمين نشسته بود و گویی خيال پرواز نداشت، زيرا جز يک مهماندار کسی در آن نبود!
هرچه مسافرين داد و فرياد و فحاشی کردند، آب از آب تکان نخورد.
ناگهان يکی از مسافرها فرياد زد، فرمانده (خلبان) آمد و همه در جای خود قرار گرفتند و تيم پرواز به داخل کابين خلبان رفت.
نيازم به دفع ادرار به آخرين اندازۀ تحمل رسيده و آزارم ميداد، بنابراين به قارداش اشاره کردم که ميخواهم به دستشویی بروم.
قارداش مانند جرقه از جا پريد، به مسافر ديگر نهیب زد که از جايش برخيزد، آن بيچاره هم با زحمت چنين کرد.
قارداش دست مرا مانند پدری مهربان که کودکش را به دستشوئی می برد گرفت و بسوی توالت هواپيما برد، اما صف طولانی رسيدن با فوريت به توالت را غير ممکن کرده بود، اما قارداش کسی نبود که به اين چيزها اهميت بدهد، همه را به سویی زد تا جلوی درب توالت که يک مرد نسبتن سالخورده ايستاده بود و به خود می پيچيد، اما قارداش به او هم توجهی نکرد و برآن بود تا مرا پيش از همه به توالت برساند!
پيرمرد بيچاره به من نظری افکند و التماس کنان خواهش کرد تا پيش از من به توالت رود و من نيز چنين کردم.
بالاخره نوبت من شد و از لذتی وصف ناپذير بهره مند شدم و قارداش مرا تا صندليم بدرقه کرد و بار ديگر آرام گرفتم.
هواپيما با حدود شش ساعت تاخير به پرواز درآمد و چون به ارتفاع پرواز رسيد، بوی گرم کردن غذا در فضا پيچيد و معدۀ من که تا اين ساعت چهارده ساعت چيزی گيرش نيامده بود را به شدت تحريک کرد و من شکمم را صابون زدم که ای جان خوراک گرم و نوشيدنی (مانند خطوط هوائی ديگر جهان) در راه است، اما زهی خيال باطل که معلوم شد اين غذای تيم پروازست و نه مسافرين!
و چون معدۀ گرسنه اين را فهميد، چنان طغيانی کرد که ناگفتنی، اما يک ناجی در کنارم داشتم که به او اشاره کردم که آيا ميتوانيم خوراکی بخريم، او گفت نه اما از جای جست، نزد مهمانداران رفت و قدری نان و پنير ته سفره شان را در يک کيسۀ پلاستيک با خود آورد، مسافري يک جعبه کيک از مسکو با خود می برد که آن زمان تحفه ای ارزنده حساب می شد!
قارداش آمرانه از او پرسيد، اين چيست؟ و او پاسخ داد، کيک و قارداش فرمان داد که بياوردش پائين و چون ديد که کيک نبريده است، فرياد زد، کی يک کارد تيز دارد؟ مسافر رديف پشتی ما يک چاقو با تيغه ای بلند و برنده به او داد و قارداش نان و پنيرها و کيک را به قطعات کوچک بريد تا بين مسافرين تقسيم کند و البته که اولين دريافت کننده من بودم.
در همين حال ميهمانداران نوشيدنی آوردند و آن آب در استکانهائی پلاستيکی از نوع بسيار مصرف بود که سياهی دست مصرف کنندگان پيشين هنوز در روی آن پيدا بود و من رغبت نکردم بنوشم، نان و پنير دست دوم نيز رنگ و بوی جالبی نداشت، بدينسان اندکی کيک را با آب دهان قورت دادم، که شامم شود.
لختی بعد خواستم نگاهی به اسناد درون کيفم بياندازم، اما سر پا شدن با وضعيتی که شرح دادم ممکن نبود، از سوئی من می بايست آن سند را می دیدم و نکته ای در آن يادداشت می کردم.
با اشاره ای به قارداش فهماندم که می خواهم کيفم را بردارم و او با وجود سه چرخه روی پايش و لوازمی که زير پا و صندليش قرارداشت و مانع هرگونه تکان خوردن می شد، به پا خاست و کيف را برايم پائين آورد و همچنان آماده به خدمت سر پا ايستاد تا کارم تمام شود و آن را به سر جايش برگرداند.
پيش از نشستن هواپيما قارداش با جديت از من خواست که چون دير وقت است، ميهمانش شوم و فردا به هتل بروم اما من به او فهماندم که کسانی در فرودگاه منتظر من هستند تا مرا به هتل ببرند.
بدينسان اولين پرواز مسکو به باکوی من به پايان رسيد و من با دوست ناشناخته ام وداعی سخت کردم و از يکديگر جدا شديم...
Comments