سيمرغ کجاست؟
- فرهاد سعیدی
- Mar 2, 2021
- 6 min read

چند روز پيش ويدئوی کوتاهی مرکب از دکلمۀ بی روح و پر عشوۀ فارسیِ امروزی که من نمی پسندم و گاه نيز نمی فهمم، آميخته با بازنگری غير فنی و ناهمگنِ سينما و صد البته نمايش هنر جراحی پلاستيک ايران و... بدستم رسيد که سرخط و پرسش آن: سيمرغ کجاست بود! ای بسا گردانندگان اين تکه، خواسته باشند پيامی را القاء کنند و يا در بازار داغ فضای مجازی جولانی دهند که البته حق هرکس است.
در اين تکه، داستان سرا به بيهودگی و بی حاصلی حرکتِ مهاجران و پناهندگان به غرب اشاره نموده، اما علت مهاجرتها که در سياست و اقتصاد امروز جايگاه ويژه ای يافته را ناديده گرفته بود! من اين تکه را در قياس با بيشترينِ آنچه اينروزها در فضای مجازی پخش می شود، پسنديده و آنرا برای دوستان فرستادم که بخوانند. همچنين اين تکۀ کوتاه تنها اشاره به قطره ای از اقيانوس مهاجرتها داشت و نگرشی سطحی و طنزگونه نيز به يکی از معضلات مهاجرت کرده بود که نتوانستم آنرا درست داوری يا غربالگری کنم. اما از حق نبايد گذشت که هر اشاره ميتواند جرقه ای برای روشن کردن چراغی باشد. ايشان ريزبينی ننموده بود که اگر جنگلی که مأمن انواع پرنده و چرنده و درنده است، آتش بگيرد ساکنينش چه بايد کنند؟ آيا بايد با عاملين آتش افروز به جدال برخيزند؟ به عشق سرزمينشان بمانند و در آتش بسوزند؟ يا اينکه سوی جزيرۀ امنی هجرت کنند و آنجا آشيان برپا سازند؟ مهاجرت حق مسلم انسانهاست، قانون و نظمی هم ندارد، جز قانون و نظم کشور ميزبان که می بينيم بسياری از مهاجران، بی شرمانه يا نا آگاهانه آنرا رعايت نميکنند! ياد آور ميشوم که مهاجر امروز، غربت گزيده ايست که تحت تاثير شرايط نامناسب سياسی، اجتاعی و اقتصادی بابکارگيری آنچه در توان داشته، ترک ميهن گفته است. مهاجر اگر اوضاع را بشناسد و خود را با شرايط کشور ميزبان همسو سازد، ای بسا که حرکتش با هر زحمتی که همراه بوده، بارور گردد، وگرنه به گله مندان و شاکيان هميشگی از کشور ميزبان تبديل شده و به جائی هم نميرسد. شايد در گذشته، گرفتن عکس در کنار فلان مکان ديدنی با ليوان آبجو در دست، فخر فروشی به ماندگان در ميهن بود و جوانها را برای هجرتی بی حساب و به هر قيمت تحريک ميکرد. اما اينروزها مهاجرتها بيشتر به منظور رساندن خويش به سرپناهی امن و گير آوردنِ نانی گرم، چه صدقه باشد و يا حاصل کوشش، انجام ميگيرند. افراد و اقوام مهاجرِ هر کشور، در جهان غرب بيشتر يکپارچه، متحد و با حفظ آداب و رسوم ملی و مذهبی شان، با رفتار خاص ملی خويش زندگی ميکنند. اين شيوۀ خاص زندگی، در آغاز، همزيستی با مردم کشور ميزبان را نا همگن و حتی ناممکن ميسازد و در بيشتر موارد، رفتار اجتماعی شان مورد اعتراض قرار ميگيرد و گاه نيز برخوردهای تندروها را نيز شامل ميشود. از سوی ديگر اين اقوام با حفظ همبستگی، نه تنها از پس اين برخوردها برآمده، بلکه وجود خويش را نيز در کشور ميزبان بگونۀ اقليتی شاخص تثبيت نموده اند. شوربختانه ايرانيان به محض ورود به کشور ميزبان، چنان از اصل خويش جدا ميشوند که جز پوسته ای از ايرانی بودن، چيزی در آنها باقی نمی ماند. همچنين اينان برای اينکه کدامشان زودتر از ديگران به اين ديار آمده، امتياز قائلند که گويا هر که زمان طولانی تری به غربت آمده جايگاه بالاتری دارد و اين به درجۀ علمی و حتا مالی افراد ربطی ندارد.
ظريفی ميگفت، به يک خانوادۀ چهارنفرۀ ايرانی گفتند به هريک از شما که عرض رودخانه را شنا کند، مليت اهداء ميشود، و چون مسابقه آغاز شد، يکی از آنها پيش از ديگران به ساحل رسيد و پس از تر و خشک شدن، به اعضاء خانواده اش که هنوز نرسيده بودند نظری انداخت و فرياد زد، شما خارجی ها اينجا چه کار داريد؟ من طی دهها سال غربت نشينی، از اينگونه تفاخر بی مايه بسيار ديده اما توجهی بدان نکرده بودم، تا اينکه بر حسب تصادف، با مادربزرگ کوچولو! آشنا شدم و دريغا که ديگران با او آشنا نشوند و اين فخر فروشان تهی مايه نيز از او اندرز نگيرند که زندگی طولانی در غرب را تفاخری نيست بل افتخار آنست که کی هستی! مادر بزرگ کوچولو (مبک) ناميست که من برای يک خانم مسن ايرانی ريزاندام برگزيده ام که برحسب اتفاق و به شرح زير مقيم اروپا شده و حدود پنجاه سال در آن زندگی کرده است. مبک در يکی از دهات محروم ايران در خانوادۀ فقيری پای بدنيا گشوده و اندکی پس از بدنيا آمدن مادر خود را از دست داده است. از پنج سالگی مجبور بوده در خانۀ ارباب کار کند و کارهای سخت از قبيل شکستن يخ در زمستان بسيار سرد و شستن ظروف يا البسه در آب سرد و ساير کارهای خانه در برابر لقمه نانی از ته ماندۀ ارباب را را انجام دهد. با وجود خردسالی، دريافته بود که برابری با اينهمه سختی، جز با شاد زيستن و خوشبين بودن ميسر نمی باشد، بدينسان در حين کار کردن آواز می خوانده يا با ترنمی دل خود شاد ميکرده است! اين رفتار هرگز نميتوانسته مورد پسند جامعۀ سنتی پر از خرافات دينی قرار گيرد، بدينسان او را به مرد مسنی شوهر داده بودند تا از شرش خلاص شوند. پس از تحمل چند سال زندگی سخت تر از پيش، مرد خشن بد اخلاق مرده و او آزاد شده بود. خوشبختانه يکی از خويشاوندان ارباب او را ديده و از سرنوشت شومش آگاه شده و برای خدمتکاری با خويش به تهرانش برده بود. مبک در آن خانه و با آن خانم مهربان خواندن و نوشتن زبان فارسی را آموخته بود. پس از چند سال خانم ارباب فوت ميکند و خواهرش که در اروپا زندگی ميکرده، مبک را با خود به اروپا آورده بود. اروپائی که مبک بر آن پای گذارده بود، جز چند متر خانۀ مسکونی چيزی نبود و حال کارهائی که مبک بايد انجام ميداد، به همراه نگهداری از کودکان، سخت تر از دوران ايران شده بود، اما او مانند هميشه با شادی، سختی روزگاران را آسان ميکرد و زبان را هم خودآموز فرا گرفته بود. مبک حق نداشت از خانه بيرون رود و به فرض که ميرفت پولی نداشت يعنی به او نميدادند که چيزی برای خود بخرد! روزی از نبودن خانم بهره جست و به خواهر خانم که او هم در آن کشور زندگی ميکرد، زنگ زد و چگونگی زندگيش را برايش گفت. خواهر خانم گفت اين که برده داری است و در اروپا ممنوع می باشد، بدينسان يک روز گذرنامه و وسائلت را بردار و با تاکسی بيا خانۀ من، پول تاکسی را هم اينجا می پردازم. با وجود اينکه مبک از هر پيشرفت، پس رفت ديده بود، به اين پيشنهاد هم شک داشت، اما با خود گفت، هرچه باشد از اين که هست که بدتر نمی شود! بدينسان در فرصتی مناسب به خانۀ خواهر خانم که زنی بسيار مهربان بود رفت. از جار و جنجال بين دو خواهر بخاطر اين حرکت انقلابی چيزی نمی گويم، اما ازين پس دربهای دنيای ديگری بروی مبک باز شد، زيرا او زبان را به اندازۀ کافی فرا گرفت و در رختشويخانۀ هتلی مشغول کار شد، آپارتمانی اجاره کرد و برای اولين بار، زندگی مستقل خودش را تشکيل داد. مبک که همۀ عمر با شادی، با سختيها مبارزه کرده بود، حال شاد زيستنش بيشتر و بيشتر شده بود. به هرچه کنسرت ايرانی که به اروپا می آمدند می رفت و با هر زحمتی خود را به هنرمندان ميرساند، دسته گل تقديم ميکرد و آنها را برای صرف غذاهای ايرانی به آپارتمان کوچکش دعوت ميکرد و بيشتر هنرمندان نيز دعوتش را می پذيرفتند. پس از چندی مبک ازدواج کرد و صاحب يک پسر شد، با راه افتادن سيل درخواست کنندگان پناهندگی و درماندگی بسياری از پناهجويان، مبک بخشی از اوقات خويش را به خدمات رسانی به آنان اختصاص داد و آنچه در توان داشت را از ايشان دريغ نمی نمود. روزی متوجه شد که يک خانم پناه جوی ايرانی از آنهمه مهربانی مبک سوء استفاده کرده و با شوهرش رابطه برقرار کرده است! مبک از آن پس شوهرش را در خانه راه نداد و از او جدا شد و خود فرزندش را بزرگ کرد. در تمام اين حالات، خنده بر لبانش، آواز بر دهانش و قر در جانش بود که بود. با وجودی که از نزديکی برای همياری با ايرانيان پناهجو ناسپاسی و بد رفتاری بسيار ديده بود، هرگز گله ای نکرد و به کمکهايش ادامه داد. بيشتر ايرانيان پناهجو چنين تظاهر ميکنند که قبل از هجرت دارای امکاناتی عالی بوده اند و به ديگران از بالا به پائين نگاه ميکنند اما مبک هميشه می گوید در دوران کودکی و نوجوانی غير رنج مدام حتی آب نوشيدنی سالم هم نداشته، و بر آنچه دارد سپاسگزارست و بخششگر!
مبک در آستانۀ هشتاد سالگی، هنوز هم از حقوق بازنشستگی اندک خود به نيازمندان در ايران کمک ميکند، او همۀ بدی ها که ديده را فراموش کرده و پياپی به خوبی ها می انديشد، با همۀ آشنايانش در سراسر دنيا تماس ميگيرد و جويای حالشان می شود.
من طی چند سالی که با او آشنا شده ام، ذره ای غرور و اندکی خودخواهی در او نديده ام، او انسانِ انسانست.
Commentaires