ماجراهای کودکی - روح
- فرهاد سعیدی
- Feb 14, 2021
- 3 min read
یک چشمه و نهر آبی روان در خارج از شهر وجود داشت که بر سر راه آن يک مرده شويخانه ساخته بودند که بيشتر اوقات خالی بود.
يک آزمون شجاعت اين بود که به داخل مرده شويخانه بروی و تا ... بشماری! هر کس بيشتر در آنجا می ماند، برنده بود.
روزهای اول فضای آن برايم وحشتناک بود، اما کم کم برايم عادی شد.
قبل از مرده شويخانه نهر آبی طولانی بود که مردم فرشهای خويش را در آن می شستند، و در تپۀ سنگی که مشرف به چشمه بود، پهن می کردند تا خشک شود.
در 10 روز آخر اسفند ماه که فصل خانه تکانی بود، اينجا بسيار شلوغ بود.
در يکی از آن ايام، مادرم قالی هايمان را داده بود بشويند و به يک خانواده که با قاطر بار جابجا می کردند سپرده بود که آنها را به خانه بياورند.
اينها به هر دليل نتوانسته بودند کار خود را در روز انجام دهند و چون هوا تاريک شده بود، می ترسيدند که از کنار مرده شويخانه عبور کنند و قالی ها را بياورند، زيرا افسانه های محلی می گفتند که روح مرده ها شبها در مرده شويخانه تجمع می کنند و ...
از سوئی اگر نمی آوردند، ممکن بود که قالی ها سرقت شوند، لذا بحث تندی بين آنان و مادرم در گرفته بود و به جائی هم نمی رسيد.
من دخالت کردم و گفتم من حاضرم با آنها بروم!
آن مردان تنومند که ديدند يک پسر بچه اعلام شجاعت می کند، به خود آمدند و حاضر شدند کار را انجام دهند.
من آمادۀ حرکت با آنها شدم، اما مادرم که پيدا بود نگران اين است که مبادا من دسته گلی به آب دهم، بارها به من سفارش کرد: مواظب باش شيطانی نکنی! وگرنه سر و کارت با من خواهد بود.
طبق معمول من هم به مادرم اطمينان دادم که پسر خوبی خواهم بود.
غافلۀ سه قاطر، دو نفر کارگر تنومند و من به سوی مرده شويخانه حرکت کرديم.

قبل از رسيدن، يکی از کارگران از من پرسيد: تو مطمئنی که از مرده شويخانه نمی ترسی؟ گفتم بله! ديگری پرسيد، از مرده هم نمی ترسی؟ گفتم نه! پرسيد چرا؟ گفتم پدرم ميگه مرده اگه جون داشت که مرده نبود، کسی هم که جون نداره، زور نداره که کاری بکنه، پس چرا بايد ازش بترسم؟!
کم کم به ناحيۀ مرده شويخانه نزديک می شديم! کارگرها ساکت شدند و من که تا به حال شب به اين ناحيه نيامده بودم هم به فکر فرو رفتم که عوام می گفتند: روح مرده ها شب ها در مرده شويخانه تجمع می کنند، لذا ترس داشت بر من نيز غلبه می کرد، که به خود گفتم تو قرار بوده که نترس اين جمع باشی، پس از هيچ چيز نترس!
به هر تقدير به محل مورد نظر رسيديم و من با پرحرفی های شيرين، که استاد آن بودم، ترس کارگران و البته خودم را تسکين می دادم.
بالاخره بار فرشها بر پشت قاطرها گذارده شد. هريک از ما بر قاطری سوار شديم و آرام به سوی خانه حرکت کرديم.
ترس من که به کلی ريخته بود، زيرا هيچ روحی نديدم، اما از آنها خبر نداشتم، يعنی همه در سکوت حرکت می کرديم و شايد جمله بر آن بوديم تا از جلو درب مرده شويخانه به سلامت بگذريم!
اما من که داشتم شبی فوق العاده مناسب برای شيطنت را از دست می دادم، چندان راضی نبودم!
تنها فرصت هم جلو درب مرده شويخانه بود که داشتيم به آن نزديک می شديم.
از سوئی چهرۀ غضبناک مادر با شلاق چرمی بافتۀ مخصوص اسب سواری مرا به آرامش دعوت می کرد و از سوی ديگر شيطان درون، و نمی دانم که چه شد که تا جلوی درب مرده شويخانه رسيديم، با پاهايم به پهلوی قاطر زدم، قاطر جستی به جلو زد و من فرياد زدم: روووووووح !
بقيۀ ماجرا معلوم است، دو قاطر و دو کارگر که هر چهارتا به دور هم می چرخيدند. کارگران سعی می کردند قاطرها که از ترسيدن آنها رم کرده بودند را آرام کنند، ولی قاطرها افسار گسيختند و به دامنۀ تپه گريختند!
من و قاطرم که رم نکرده و در اختيارم بود، آنسوی مرده شويخانه بوديم و کارگران به دنبال قاطرهای ديگر در دامنۀ تپه به اينسو و آنسو می دويدند.
نزديک دو ساعت گذشت که قاطرها رام شدند، کارگران بار انداخته را بر آنها نهادند و به سوی جاده ای که از جلو درب مرده شويخانه می گذشت، پائين آمدند.
مشکل برگرداندن قاطرها به قدری بود که آنها بی دغدغه از جلوی درب غسالخانه گذشتند و به نزد من آمدند، تا حرکت کنيم.
يکی از آنها پرسيد: چی ديدی که داد زدی "روح"؟، گفتم روح؟، کدام روح؟ من فقط به قاطرم نهيب زدم و گفتم "برو" می خواستم ببينم قاطر هم مثل اسب سريع است يا نه!
يکی از آنها گفت: حرکت کن و هر توضيحی داری به "زن آقا" (مادرم) بده.
به هر حال چون با تأخير رسيده بوديم و مادرم نگران شده بود، از آنها توضيح خواست، آنها هم جريان را گفتند و مادرم هم دلايلم را از من نپذيرفت و ...
Comments