ماجراهای کودکی من - مناره
- فرهاد سعیدی
- Feb 7, 2021
- 4 min read
Updated: Feb 9, 2021
پدرم هميشه مرا به شجاعت ترغيب و تشويق می کرد و مجموعۀ اين تشويقها در من اين باور را ايجاد کرده بود، که من شجاعم، لذا با بچه هائی که گاه تا پنج يا شش سال از من بزرگتر بودند مساف شجاعت می دادم و اغلب هم برنده می شدم. چند فقره از دلاوری هايم را ياد آور می شوم، ببينم واقعاً شجاع بودم؟
منارۀ مسجد جامع:

مسجد جامع زيبای نطنز يک مناره دارد که حدود 38 متر ارتفاع آنست. در آخرين روز ماه رمضان ما بچه ها به اتفاق يکی دوتن از بزرگترها برای رؤيت ماه به بالای مناره می رفتيم و پس از رؤيت ماه شادان به خانه بر می گشتيم و رؤيت هلال را اعلام می کرديم، البته روحانی شهر طبعاً کلام بزرگترها را قبول می کرد. خاصيت اين مناره تنها در اين مورد و اين روز نبود، بلکه مکانی بود برای اثبات شجاعت نوجوانان و جوانان. يکی از اين شجاعت سنجی ها اين بود که بچه ها به ايوان بالائی مناره (که هيچگونه حفاظ و نرده ای نداشت) بروند و هرکس توانست بيشتر از ديگران به دور ايوان بگردد، قهرمان است. اصولاً بزرگترها هرگونه بالا رفتن از مناره را شديداً ممنوع می کردند و برای اين که مبادا بچه ها به اين کار دست بزنند، قصۀ پسر بچه ای را می گفتند که از آن بالا به پائين پرت شده و تيکۀ بزرگ تنش گوشش بوده! اما بچه های شجاع گوشی به اين حرفها نمی دادند. اين را هم بايد بگويم که تنها نوجوانان و جوانان به اين آزمون مبادرت می کردند و بچه های به سن و سال من را حتا به پای مناره هم راه نمی دادند . يک روز که هيچکس در اطراف مناره نبود، به تنهائی از مناره بالا رفتم و ديدم هر تعداد که بخواهم می توانم به دور ايوان بگردم! شگردم چنين بود که اصلاً به پائين نگاه نمی کردم و تنه ام را به سمت مناره متمايل می کردم، و چون نازک و لاغر بودم، پهنای اندک ايوان مناره برايم زياد هم بود. بنابراين تصميم گرفتم به بچه هائی که به اين هنر معروف بودند اعلام کنم که آمادۀ مسابقه هستم! و همانگونه که انتظار داشتم، مرا مسخره کردند و به من خنديدند، اما من کوتاه نيامدم و آنها را تهديد کردم که اگر مرا به مسابقه راه ندهند، هرگاه به آنجا بروند، بزرگترها را خبر می کنم . بچه ها اجباراً قبول کردند، اما کسی اعلام آمادگی نکرد که با من "يک وجبی" مسابقه بدهد، اما من مراقب بودم ببينم کی آنها به طرف مسجد می روند. آما نوع ديگری از شجاعت سنجی هم بود، بدين ترتيب که آن که می خواست شجاعتش را اثبات کند، به قصد بالا رفتن از مناره وارد پلکان مارپيچ آن می شد و همزمان بچه های ديگر برای اين که مانع بالاتر رفتن او شوند، مقداری کاه و آخال در دهانۀ ورودی پلکان آتش می زدند و در چشم برهم زدنی دود همۀ پلکان مارپيچ را فرا می گرفت و بيشتر بچه ها وحشت زده به پائين بر می گشتند. در پلکان مارپيچ مناره، پنجره هائی نازک تعبيه شده بود که می شد از آن هوای تازه استنشاق کرد، ولی اغلب بچه ها می ترسيدند فاصلۀ بين دو پنجره به طرف بالا را طی کنند، لذا به پائين بر می گشتند و شرط را می باختند. برنده کسی بود که با وجود دود خود را به بالای مناره برساند. اين مسابقه خاص جوانان هفده سال به بالا بود و برای امثال من حتی نام بردنش هم ممنوع بود.
يک بار من که در آن زمان ده سالم بود و برای اين کار خيلی کوچک بودم، همين شرط رابستم. طبق معمول بچه ها کاه دود راه انداختند اما من به جای پائين به طرف بالا رفتم و پس از پيمودن چند پله صورتم را در برابر پنجره (منفذ) هوای مناره قرار می دادم و هوای تازه استنشاق ميکردم تا پنجرۀ بعدی و بدينسان تا ايوان مناره بالا رفتم، بر روی ايوان نشستم و هوای تازه استنشاق کردم تادود تمام شد. بچه ها که ديده بودند من بر نگشتم تصور کرده بودند در نيمه راه بی حال يا خفه شده ام، لذا به سرعت آتش را خاموش کرده و به طرف من بالا آمده بودند. از سوئی من صدای آنها را شنيدم و برای ترساندنشان در سوی ديگر (مخالف درب) ايوان مناره پنهان شدم. بچه ها تا ايوان آمدند و چون مرا نديدند، فکر کردند من از ايوان به پائين افتاده ام. هر کس ديگری را مقصر می دانست و با وحشت و به سرعت پله ها را به سوی پائين طی می کردند و من هم در چند متری پشت سر آنان، اما آنها به قدری ترسيده بودند که صدای پای مرا نمی شنيدند. چون به پائين مناره رسيدند، باهم نزاع شديدی کردند و خوب که همديگر را کتک زدند، من از درب پائين مناره بيرون آمدم و آنها با ديدن من از ترس اين که اين روح من است پا به فرار گذاشتند و من هم به دنبال آنها دوان شدم. چون سرعت دويدن من خوب بود، به آنها رسيدم و يکی از آنها را گرفتم! بيچاره هراسان خود را بر زمين افکند و گريان التماس می کرد که او مرا نکشته است و ديگران مقصرند. بچه های ديگر هم در فاصله ای با حالتی وحشت زده ماجرا را تماشا می کردند و چون فهميدند که من خودم هستم و نمرده ام، نوبت من شد که به سوی خانه فرار کنم و اگر همان قدرت دويدن به دادم نرسيده بود، کتک مفصلی از آنها خورده بودم.
Comentarios