ماجراهای کودکی من - فشنگ
- فرهاد سعیدی
- Feb 4, 2021
- 3 min read
Updated: Feb 9, 2021
در کودکی بيش از همسالانم کنجکاو بودم و اين کنجکاوی گاه باعث درد سرم می شد. پدرم به "ده تير" ماوزرش خيلی علاقه داشت، بسيار به آن می رسيد، به موقع تميز و روغنکاريش می کرد، حتی فشنگهايش را هم صيقل می داد.

اين توجه و علاقۀ پدر، کنجکاوی مرا بر انگيخته بود. در يکی از روزهای زمستان که پدرم اسلحه اش را تميز کرده و فشنگها را صيقل داده بود، يکی از فشنگها را برداشتم که با آن بازی کنم! تصور نکنيد که نمی دانستم چه چيزی در دست دارم!، زيرا پدرم که خود عاشق اسلحه بود، مرا نيز با آن آشنا کرده و حتی اصول تئوری تير اندازی را به من ياد داده بود. به هر حال فشنگ در دستم بود و با آن بازی می کردم که احساس سرما کردم و به زير کرسی خزيدم. گرمای دلپسند کرسی تنم را سست کرد و به حالت نيمه خواب فرو رفتم و فشنگ از دستم به داخل مخزن آتش کرسی افتاد. سعی کردم با دست آن را بيرون بياورم، اما نتوانستم. نمی دانستم چه کنم! زيرا فشنگ را بی اجازه برداشته بودم و ميدانستم که نمی توانم پدرم را متقاعد کنم که می خواستم فقط چند لحظه با آن بازی کنم و سرجايش بگذارم. در اين ميان، خدمتکار آتش تازه آورد و محفظه را پر از آتش کرد و روی آن را با خاکستر پوشاند. از اين لحظه به بعد، هرآينه انتظار انفجار داشتم، اما هنوز جرأت نمی کردم ديگران را از خطر آگاه کنم. به قدری نگران بودم، که اشتهايم که هميشه بسيار خوب بود، کور شده بود! نمی دانستم چه کنم!، زيرا پدرم مرد بسيار با جنم و جذبه ای بود که همۀ اطرافيان از او حساب می بردند و من می دانستم که چند خطای بزرگ را يکجا انجام داده و تنبيه شديدی برای خود ساخته ام. ناگهان صدای انفجار فشنگ بلند شد، و من اولين بودم که به سوی درب دويدم و فرياد زدم ای وای خانه مان آتش گرفت. چند دقيقه ای همه متشنج و نگران بودند، اما پدرم بسيار آرام برآمدگی سينی مسی که روی کرسی بود را به مادرم نشان داد و گفت خدا را شکر به خير گذشت و بلافاصله به من نگاه کرد و گفت: حالا فهميدم کی فشنگم را درآتش انداخت. انتظار هرگونه تنبيه را داشتم، اما او مرا که از ترس تنبيه بزرگ می لرزيدم را با محبت در آغوش گرفت و گفت: حالا فهميدی که بدون حضور من نبايد با اسلحه بازی کنی؟ و من دقايق آن شب را هنوز به خاطر دارم. البته کنجکاويهای من را هيچ حادثه ای تقليل نمی داد و هرچه بزرگتر می شدم، بر کنجکاويها و شيطنتم افزوده می شد. پدرم برای ساختن باطری راديو، مقداری نوشادور به خانه آورده بود. من به تصور آن که اين پودر نبات است که در جوزاغند به کار می رود، مقداری از آن را در دهان گذاردم، که دهانم آتش گرفت.فريادکشان به هر سو می دويدم و به آن ظرف اشاره می کردم.
بالاخره مرا گرفتند، دهانم را باز کردند و شستشو دادند و تا پاسی از شب رفته، به قدری آب و مايعات به من نوشاندند که تا صبح در راه توالت بودم و نخوابيدم و هنوز هم هر کجا پودر شکر يا نبات می بينم، آن نوش جان کردن نوشادر را به ياد می آورم.
تا پنج سالگی کم و بيش بدين منوال گذشت، و در آغاز شش سالگی به نطنز کوچ کرديم و چند ماه بعد وارد دبستان شدم. با ورود به دبستان، جهان ديگری در پيش رويم گشوده شد و ميدان وسيعتری برای شيطنتهايم پديد آمد.
ادامه دارد...
Comments