ماجراهای کودکی من - مجسمه سازی
- فرهاد سعیدی
- Feb 3, 2021
- 2 min read
Updated: Feb 9, 2021
غير از سخنرانی و علاقه به شنيدن شعر و موسيقی، يکی از کارهائی که بسيار به آن عشق می ورزيدم، مجسمه سازی بود. کارمايه ام گل که همه جا فراوان و مدل هايم حيوانات، که بی هيچ ادعای هنرمندانه ای آنقدر از برابر چشمانم گذشته بودند، که اندام همه شان، در مخيله ام ثبت بود و مجبور نبودم همانند نقاشان و مجسمه سازان امروزی مدل بيچاره را ساعتها بی حرکت در برابرم نگه دارم. می توانستم مجسمۀ هر کدام را که بخواهم درست کنم. در ميان حيوانات، بيشتر به شتر و قوچ برای مجسمه سازی علاقه داشتم.

مجسمه ها را می ساختم و در جاهای مختلف خانه می گذاشتم تا خشک شوند و در خيال با آنها ماجراها داشتم! يک روز زمستانی که در اثر آب شدن برف ها همۀ ديوارها و ديواره های محافظ مهتابی (فضای بسيار بزرگی که جايگزين تراس های چند متری امروزه بود) خيس شده بودند، گل صاف فراوانی برای ساختن مجسمه هايم فراهم شده بود و من هم چند مجسمه از جمله مجسمه ی قوچ و شتر ساختم و در طاقچۀ يکی از اطاقها گذاشتم تا خشک شود. سحرگاهان فشار نيازهای طبيعی از خواب بيدارم کرد و دايه ام مرا با چشمانی نيمه بسته به آبريزگاه (آن روزها اسمش توالت نبود) برد! به هنگام برگشتن ديدم که شاخ پيچ پيچ مجسمه ی قوچم شکسته! بدون ناراحتی به محوطه ی مهتابی رفتم تا از همان جائی که ديروز گل کارمايه برداشته بودم، سر انگشتی گل بردارم و شاخ قوچم را بازسازی کنم، اما گرچه ديوار همان ديوار خيس روز قبل بود، نتوانستم ذره ای گل از آن جدا کنم!
نوميدانه گريه سردادم، تا خواهرم بيدار شد و برايم توضيح داد که ديوارها يخ زده اند و بايد تا فردا صبر کنم تا يخشان ذوب شود، اما من صبوری را قبول نکردم تا اين که او با ريختن قدری آب گرم بر روی گل های يخ زده، کمی از آن را نرم کرد تا من بردارم، شاخ قوچم را ترميم کنم و آرام بخوابم.
ادامه دارد...
Comments