top of page

ماجراهای کودکی - من و اسبم

  • فرهاد سعیدی
  • Feb 15, 2021
  • 3 min read

پدرم سوارکاری عاشق اسب بود که در پرورش و تعليم اسب هم مهارت داشت.

يک اسب داشت که بسيار به آن علاقه داشت و به آن مينازيد، اما ميان اسب و من 9 ساله رابطه ای عاشقانه، غير قابل وصف و دوسويه وجود داشت.

دستور خوراکش را پدرم به من آموخته بود و من شبها به اسطبلش می رفتم و طی مراسمی خوراکش را ميدادم.

نخست مراسم بوسيدن و بوئيدن داشتيم که گوئی دو دوست مهربان که مدتی يکديگر را نديده باشند و پسان يونجه را با وسيله ای که آنجا بود خرد ميکردم، سپس جو پاک کرده و آرد به آن می افزودم و به آخورش می ريختم.

با وجود اينکه اين ترکيب برای اسب بهترين بود، اما پس از چند لحظه اسب از خوردن سر باز میزد و با صدائی خاص همراه با بوسيدن من چیز ديگری طلب ميکرد که البته من ميدانستم اما در آغاز کار به او نداده بودم! آن چيز چغندر تازه بود که اسب عاشق آن بود.

هرچه اسب مرا می بوئيد و می بوسيد چيزی به او نميدادم و او حرکات التماسی خود را بيشتر و بيشتر ميکرد چنانکه گوئی ميداند حتما به او خواهم داد.

من هنوز زبری موهای بلند گرداگرد لبها و نرمی گوشش را به ياد دارم.

و چون چغندر به ميان می آمد تند تر و عاشقانه تر گرد من می گشت و مرا می بوسيد و سپس با صدائی چون صدای تنبک زورخانه مشغول جويدن ميشد.

من می بايست تا آخر شام خوردن آقا در اسطبل می ماندم و اگر اراده به رفتن می کردم با صداهائی خاص مرا به ماندن دعوت ميکرد و چون می رفتم تا درب اسطبل بدرقه ام ميکرد.

اين دوستی را نمی توانم وصف کنم، اما بود و بسيار عاشقانه.

همۀ حالاتش را می فهميدم، گويا او هم همۀ حالات مرا می فهميد، به وضوح زبانم را هم می فهميد و به فرمانم عکس العمل مناسب نشان می داد.

در همۀ حالات خطرناک سوارکاری، او بود که به گونه ای از من مراقبت می کرد. به همين خاطر اغلب بدون زين و برگ با او سوارکاری می کردم، که کار هر کس نبود! خلاصه اين که من واسب، دو نفر شهرۀ شهر بوديم.



آنقدر به این اسب علاقمند بودم که جوئی که برای آماده کردن خوراکش بود را خودم پاک می کردم که عاری از شن و سنگ ريزه باشد و خودم هم به آسياب می بردم، تا آن را آرد کند.

در بعد از ظهر يک روز تابستان به همراه برادر بزرگترم می بايست يک کيسه جو به آسياب می برديم تا آسيابان برای خوراک اسب آنرا آرد کند.

چون ما دونفر بوديم و يک کيسۀ جو بنابراين زين بروی اسب نگذاشتيم و لخت سوار شديم. در ميان راه دو تن از دوستانمان هم خواهش کردند که با ما بيايند و ما هم سوارشان کرديم.

رديف قرارگيری ما بروی اسب از جلو به عقب اينگونه بود کيسۀ جو من دوستانمان و برادرم.

سوارکاران می دانند که سوار شدن بر اسب لخت کار ساده و بی خطری نيست بويژه با چهار نفر و يک کيسۀ جو اما اين هنوز آخر خطر کردن در آن روز نبود بلکه در کوچه پس کوچه های باريک نطنز چهار نعل هم می تازيدم و خيالم راحت بود که من از جلو و برادرم از پشت اوضاع را زير کنترل داريم.

در حالی که به سرعت می تاختيم آقای شهردار را ديدم که پس اينکه به او سلام کردم و به سرعت گذشتم فرياد می زد فرهاد مواظب دالان باش اما فرصت نشد زيرا تا به آن دالان کوتاه رسيديم اسب خود را مانند گربه به زمين چسباند و از زير آن دالان رد شديم البته با وحشت دفع مرگ!


پس از آن آقای شهردار به پدرم اشاره کرده بود که مرا از سوارکاری منع کند، زيرا من خطر را نميشناسم، برای مثال آن حرکت را بازگو کرده بود!! پدرم در جواب گفته بود: اگر می شد، يا فرهاد در اسطبل اسب می خوابيد يا اسب در اطاق فرهاد و چون اين دو با هم بسيار دوست هستند، مطمئنم که مشکلی پيش نمی آيد. قصه های از اين قبيل با آن اسب سرخ رنگ که تنها بالای چهار سمش سفيد بود دارم، اما اين دوستی هم دوامی نياورد، زيرا اسبم مريض شد!!! گرچه پدرم به پرورش و مداوای اسب وارد بود، اما اسب نازنين من معالجه نشد و پس از دو هفته زجر برای خودش و من، بالاخره جان سپرد. پدرم به قدری از مرگ اسبش ناراحت شد که ديگر اسب نخريد. من هم هنوز همۀ خاطراتش را در دل زنده نگه داشته ام، خصوصاٌ پوزۀ نرمش با موهای زبر که پس از خوردن جو از کف دستم، به دور سر و گردنم ميماليد تا باز با دستم به او جو بدهم را هنوز هم حس می کنم.

תגובות


©Farhad Saidi 2021

  • Facebook
bottom of page