top of page

مراسم خاکسپاری سرگی

  • فرهاد سعیدی
  • Jan 11, 2021
  • 4 min read

سرگی سر مهندس شرکت يکی از پاک ترين، با اخلاق ترين و وفادارترين همکارانم بود و همسرش که پيش از او با ما همکار شده بود نيز جواهری بی نظير در کنارمان.

حدود دو سال پس از اتمام پروژه سورگوت، سرگی در تصادف رانندگی کشته شد و همۀ دوستدارانش را داغدار کرد.

حال مانده بود که برای احترام به او و خانواده اش مراسمی ارزشمند در سوگش برپا کنيم.

همسرش با کليسا هماهنگ کرده بود که مراسم طولانی را ارائه دهند! گويا کليسا سه گونه مراسم (کوتاه، ميانه و بلند) را پيشنهاد کرده بود و همسر داغدارش نيز به احترام شوهر مراسم بلند (مفصل) را انتخاب و پرداخته بود.

دو روز قبل از مراسم، همکاران، هماهنگی های لازم برای برگزاری مراسم در سالن همايش شرکت را تدارک ديده بودند که کمبودی پيش نيايد.

آنجا بود که می شد ديد، آن زنده ياد تا چه اندازه محبوب همکاران بود.

صبح روز مراسم در کليسا حضور يافتيم و در فضای اندوهگين دعا، موزيک، دود کندور و کليسا و گريه های همسر و خانم های خويشاوند و دوستش دوساعتی را سر پا گذرانديم.

پس از آن يک اتوبوس حمل جنازه آمد که تابوت در ميانش قرار داشت و در دو طرف آن نيمکتهائی برای نشستن نزديکان، از جمله من تعبيه شده بود.

اتوبوس به آرامی حرکت کرد تا جلوی آن سازمان دولتی شوروی که او سالها در آن کار کرده بود.

در آنجا تابوت را به پائين آوردند، روی زمين قرار دادند، صورت ميت را باز کردند و باتوشکا (کشيش) گرداگرد تابوت اسفند و کندر می گرداند و دعا می خواند.

نيم ساعتی بدينسان گذشت تا دوباره سوار شديم و اتوبوس حرکت کرد.

تا دفتر شرکت ما راهی نبود و سپس آنجا هم همان مراسم قبلی انجام شد.

سپس به جلوی ساختمانی که در آنجا تا آخر زندگيش زندگی کرده بود رفتيم و همان مراسم با اندکی آب و تاب بيشتر صورت گرفت.

پس از آن به سوی شهرکی که او در آنجا به دنيا آمده بود، در حومۀ مسکو رفتيم و از آنجا مستقيم به سوی قبرستان راهی شديم.

نام عجيبی است قبرستان، که در ضمن ناخوشايند بودنش، ميروی آنجا تا عزيزی را به خاکش به امانت بسپاری!

روز بسيار سردی بود گمانم منهای پانزده تا بيست درجه.

از درب ورودی تا محل قبر می بايست ده دقيقه پياده می رفتيم و در اين مدت اندک، سرما تا استخوانهايمان نفوذ کرده بود و چاره ای جز تحمل نداشتيم.

تابوت را با روی گشادۀ مرده در کنار قبر قرار داده بودند.

باتوشکا حدود نيم ساعت دعا خواند و سپس به مردم گفت که می توانند برای بدرود و آخرين ديده بوسی به ترتيب به کنار تابوت روند و اين مراسم هم به دليل زيادت مشايعين، حدود يک ساعت بطول انجاميد.

بالاخره تابوت را درون قبر قرار دادند و هرکس اندکی خاک به رويش پاشيد و کارگران به سرعت با ریختن خاک، سر قبر را بستند گلهای بسياری که آورده شده بود را روی قبر ريختند و با بيل آنها را شکستند که به درد کسی نخورند و با دستۀ بيل نقش صليبی بر روی خاک قبر حک کردند و تمام!

اما مراسم دعا خواندن باتوشکا تازه شروع شد و می دانستم که نيم ساعت دست کمش خواهد بود.

نگاهی به اطراف کردم و ديدم که همسر و پسر سرگی دارند از سرما غش می کنند، لذا بلافاصله زير بغل آن نوجوان در حال بی هوشی را گرفتم و خانم مدير شرکت هم خانمش را گرفت و به سرعت به سوی اتوموبيل من که راننده به سفارش من آن را گرم نگاه داشته و مقدار کافی ميوه، شکلات و چای گرم هم آماده کرده بود، رفتيم.

به داخل اتوموبيل که رسيديم و اندکی چای گرم نوشيديم، خود را نجات يافتگان نه از قبرستان که از مرگ يافتيم.

به سوی دفتر شرکت و محل مراسم رفتيم، همکاران ميزهای بسيار سنگين و رنگين چشمگيری با انواع خوراکی، نوشيدنی، شيرينی و ميوه تدارک ديده بودند.

پس از نشستن، اندک اندک بقيه نيز آمدند و نشستيم و مراسم گراميداشت آن مرحوم بوسيلۀ يکايک مردم همراه با نوشيدن ودکا شروع شد.

اين مراسم همانند مراسم عادی جشن و سرور و ميهمانی های سنتی روسيه انجام می شود با اين تفاوت که در آن پس از شعارهای مرسوم به آدرس آن مرحوم، ودکا نوشيده می شد اما بدون اينکه گيلاس ها را بر هم زنند و صدای خوش شادخواری ازآن برآيد.

يک گيلاس ودکا که روی آن تکه ای نان قرار داده اند نيز بر روی ميزی بنام متوفی گذاشته بودند.

در کنار من باتوشکا نشسته بود و از در و ديوار و آسمان و ريسمان سخنان شيرين به سوی من سرازير می کرد و مرتب از من پذيرائی می کرد و من در شگفت که چرا چنين می کند، مودبانه پاسخ می دادم، که ناگهان ديدم که باتوشکا با من خداحافظی کرد و شتابان به سوی درب سالن که مدير شرکت آنجا ايستاده بود، رفت و ديگر ديده نشد!

شگفت زدگي ام را به مدير شرکت اعلام کردم و او با خنده گفت، باتوشکا فهميده بود که شما رئيس هستيد و برآن بود که پولی به او بدهيد، که من متوجه شدم و نجاتتان دادم.

پس از ختم مراسم به خانه رفتيم و من دو روز در بستر سرماخوردگی به خود پيچيدم.

روانش شاد باد

Commentaires


©Farhad Saidi 2021

  • Facebook
bottom of page