که بودیم، که شدیم، که هستیم و که خواهیم بود؟
- فرهاد سعیدی
- Aug 15, 2021
- 7 min read

در کودکی یار دبستانی، در نو جوانی همشاگردی دبیرستانی، در جوانی هم دورۀ دانشگاهی و در سربازی همقطار ارتشی یکدیگر بودیم و تفاوتی بینمان محسوس نبود.
اگر دوستی آتشینی میانمان نبود، در دلهای پاکمان نفرتی هم خانه نداشت.
این احوال خوش که گذشت، هرکس پی کاری رفت و باری بربست که یا به آن بالید و یا در زیر آن نالید.
دوران فعالیت و کشش و کوشش که بخش بزرگی از زندگیمان را در خود جای داده نیز به حکم زندگی گذشت و ما میانسال و پیر شدیم و دست از کار کشیدیم.
چند صباحی نیز خود را چنان به کارهای گوناگون سرگرم ساختیم که گویا بازنشستگی و فراغت از کار یک شوخی است و تنوعی در زندگی و هنگام گونۀ دیگری از فعالیتست.
بزودی به آخر نردبان رسیده و دیدیم که جایگاه بالاتری برایمان در کار نیست و آگاه شدیم که حتا اگر چیزی بدست آوریم، بکارش نمیتوانیم گرفت.
علائم اولیۀ پیری هر روز بیش از پیش چنگ و دندانشان را به ما نشان دادند و ما الزامن سعی و کوشش را به دیگران وانهادیم.
با وانهادن تلاش و کوشش به دیگران، باز هم بیکار نشده بلکه عضو باشگاه بزرگسالان و صدر نشین نیمکت پارکها شدیم.
فرصت خوبی برای اندیشیدن به تلاش گذشته و عمر از دست رفته و واقعیت چنان شدن، چنان بودن و چنان داشتن، که روزگاری موجب مباهات و فخر فروشی مان بود، بدست آوردیم و دانستیم که آنچه گردآوردیم را بسیار گران خریده ایم، بسیار گران (بقیمت عمر غیر قابل بازگشت) و ندانستیم چرا.
حالی گرد پیری چنان بر کاشتۀ برداشته و داشته مان نشسته که جز شبحی در غبار چیزی از آنان پیدا نیست.
حکم زندگی به پیر ساختن، ما را همانند کودکی و جوانی یکسان ساخت و همه به گونه ای برابر یعنی پیر شدیم با این تفاوت که در کودکی و جوانی در شور و نشاط مشترک بودیم و حال در انواع بیماری و کیسۀ داروی همیشه همراه و نالیدنمان از روزگار.
شاید روایتی از شیخ ابوالحسن خارقانی که کشاورزی کوشا و عارفی بزرگ بود نیز خالی از لطف نباشد.
"شبی که شیخ ابوالحسن خارقانی، شیخ و مراد خواجه عبدالله انصاری بعد از عبادت و اوراد، با خداوند سبحان مناجات می کرد چنین گفت: "خداوندا! فردای قیامت به وقت آنکه نامۀ اعمال هر یکی به دست می دهند و کردار هر کسی برایشان نمایند، چون نوبت به من آید میدانم که چه جواب معقول گویم".
فی الحال ندا آمد که یا ابوالحسن، آنچه روز محشر خواهی گفتن، اکنون بگو.
ابوالحسن گفت: خداوندا چون مرا در رحم آوردی و بیافریدی در ظلمات عجزم بخوابانیدی و چون در وجود آوردی معده ای گرسنه را با من همراه کردی تا چون در وجود آمدم از گرسنگی میگریستم.
چون مرا در گهواره نهادی، پنداشتم که فَرَج آمد، اما دست و پایم را بستند و خسته ام کردند. چون عاقل و سخنگو شدم گفتم امروز آسوده نمایم، ولی به معلمم دادند و به چوب ادب، دمار از روزگارم بر آوردند. چون از آن در گذشتم شهوت بر من مسلّط کردی تا از تیزی شهوت به چیز دیگری نمی پرداختم و چون از بیم زنا و عقوبت فساد، زنی را نکاح کردم فرزندانم در وجود آوردی و شفقت ایشان در درونم گماشته و در غم خوراک و لباس ایشان عمرم سپری کردی.
چون از آن در گذشتم پیری و ضعف بر من گماشته و درد اعضا بر من مستولی گرداندی و چون آن دوران سپری شد گفتم مگر چون وفات من برسد بیاسایم. ولی به دست ملک الموت گرفتارم کردی تا به تیغ بی دریغ جان من قبض کرد. چون از این گذشتم در لحد تاریکم نهادی و در آن تاریکی و عجز دو شخص فرستادی که خدای تو کیست و دین تو چیست و نبی تو کیست؟ و چون از جواب برستم از گورم بر انگیختی و در قیامت، ندامت نامه ام به دست دادی که «اِقرأ کتابک» نامۀ اعمالت را بخوان خداوندا کتاب (نامۀ اعمال من) همین است که گفتم، این همه مانع بود از اطاعت، و برای چندین تعب و رنج، شرط خدمت تو به جا نیاوردم. تو را از آمرزیدن و عفو کردن گناه مانع چیست؟
ندا آمد که ای ابوالحسن تو را بیامرزیدم به فضل و کرم خود."
اینجاست که در می یابیم باشد که در میان کاستی های ما عمل نیکی ولو اندک تواند باشد که پاسخ همۀ کاستی هامان گردد. و فراتر ازین، آن عارف بزرگ گوید که جهان گردان گردش چرخ و حساب آدمیان و نگرش گرداننده به آن نه اینست که وعاظ دغل بر سر منابر آرند و از آن نان برآرند، بلکه ساده و مهربانانه تر ازین اقوالست. بدینسان اگر احساس می کنی که سال های گرانبهای عمر را به بطالت گذرانده و چیزی نیندوخته ای بدان که تا زنده هستی همه چیز از دست نرفته است و هنوز وقت باقی است ولو اندک. اگر جسم توانمند نداری، روحت را تعالی بخش. با گذشته ستیزه مکن، بلکه از آن پند گیر و حاصل آموخته ها و تجربه ات را رایگان به دیگران ده و لذت ببر که گویند "اشو زرتشت" فرموده که اگر کار نیکی برای کسی انجام دادی بر خود غره مباش زیرا لذتی که در انجام کار نیک نهفته است بیش از ارزش آن کارست.
چون در کشش و کوشش میانۀ عمر با یاران قدیم یکسان نبودیم، چیز زیادی برای گفتن بینمان نمانده و آنچه در میانسالی و پیری در میانمان مشترک است بیماری های این سنین است که شرح آنها قصۀ معمولمانست و مسموع.
و بدینسان چیزهائی برای گفتن و آرزوی ماندمان بر دل داریم تا دگر روز که در پارک باز هم باهم جوان شویم.
میگویند روزی ملا نصرالدین از گذرگاهی می گذشت، جوانانی را دید که بدون عبور از پل به چالش از سر جوئی می پرند.
ملا گفت من در جوانی همیشه از روی این جوی آب می پریدم، بدینسان در مصاف جوانان شرکت جست و چون از سر جوی پرید بادی از وی رها گشت و همه را خبر کرد و خنداند.
ملا به خود گفت: اگر خودت هم بخواهی، خبررسانی عقبه ات رسوایت می کند زیرا جانت نمیتواند!
هم در این بابست که:
کهنسالی چنان پیچیده تخمم که گوئی گاو نر در زیر شخمم من از دوران خوش چیزی نگویم ولیکن ناخوشی باشد به تخمم سگان پاسبانان پاچه ام را بگیرندی که گوئی گوشت لخمم گریزندی چرا خوبان زپیشم مگر دارند خبر از راز کُهنم چرا باید کنم اسرار دل فاش که من سرّ جهان در دل نهفتم جهان هیچست و هم با پیچ بسیار بمانم لیک درآن با طاق و جفتم هرآن شرط بلاغست ای گرامی برای راحت جان تو گفتم که من فرهاد و کوه بیستون را نه با تیشه، که با چامه بسفتم
اما جهان گردان هم در این میان هرچه خواسته کرده و هریک از ما را به گوشه ای از این جهان پهناور و به خاکی انداخته و به کاری واداشته است که بعضی از آن گُل برگرفته اند و برخی خار، بعضی تَندُرستند و برخی بیمار و با اینهمه گل و خار، بافته روزگار فرشی پر نقش و نگار، فرش بوقلمون که خود در شناختش مانده حیران. با وجود اینکه همتایان به کم و بیش دریافته اند که آنچه به دست آورده اند و بر جای خواهند نهاد را بهائی نیست، هنوز هم بسیاری بر این دستاوردهای ناپایدار می بالند و بعضی نیز در سنین کهنسالی در اشتیاق گسترش بیشتر هستند و دل از کسب مال بر نمی دارند، در حالی که اینان را بدان نیازی هم نیست و تنها زیاده خواهیست که دست از گریبانشان بر نداشته است. داستانی خیالی که شاید باشد مورد مثالی:
یک هواپیمای مسافری بر فراز اقیانوس پرواز می کرد که ناگهان یک هواپیمای جنگی به آن نزدیک میشود.
خلبان جت جنگی سرعتش را تا حد هواپیمای مسافری کاهش می دهد و در کنار آن پرواز می کند و با رادیو از خلبان هواپیمای مسافربری می پرسد: آیا پرواز شما خسته کننده نیست، خلبان پاسخ میدهد: خیر بسیار هم جالب است.
خلبان جت جنگی میگوید حالا نگاهی به حرکت من بیانداز! سپس شتاب می گیرد، و با سرعت بسیار دیوار صوتی را می شکند و تا ارتفاع گیج کننده ای بالا می رود و با شیرجه ای نفس گیر تقریباً تا سطح دریا فرود می آید و دوباره کنار هواپیمای مسافربری قرار میگیرد و می پرسد خوب ، چطور بود؟ خلبان پاسخ می دهد بسیار چشمگیر، اما حالا شما نگاه کنید که من چه می کنم! خلبان جت جنگی هواپیمای مسافربری را تماشا می کند، اما هیچ اتفاقی نمی افتد. پس از 15 دقیقه ، خلبان هواپیمای مسافری از خلبان جت جنگنده پرسید، خوب ، چطور بود؟ خلبان جت گیج شده می پرسد: مگر چه کردی؟ من که چیزی ندیدم! خلبان مسافربری می خندد و می گوید پاهایم را دراز کردم، سپس یک فنجان قهوه و یک شیرینی شکلاتی خوردم و کمی آرام گرفتم.
خوب که چه شود؟
من برای بسلامت رساندن مسافرهایم نیاز به آرامش دارم نه تنش!
نتیجه اینکه سرعت و هیجان جوان را سزد و عقل و آرامش پیران را که آسایش و آرامش بزرگسالان را رواست. اینهم پیشکش به آنها که تا پای گور مال اندوزی کرده و بهترین لحظات عمر را بر باد میدهند!
پای تو گرچه هست بر لب گور در سرت هست هنوز باد غرور مال چندان که حاصل آوردی خوردنی های این جهان خوردی دیدنی هرچه هست تو دیدستی نغمه های جهان شنیدستی گرد دنیا هرآنچه شد گشتی پای در هر سرای خوش هشتی چون شتر خورده خار صحراها دل زده در جهان به دریاها خورده ای خار و برده ای بس بار کار دنیاست کار خار و بار همچنان اسب تازیان تازان بس بتازیده ای درین میدان کار تو گرچه بوده تازیدن حال بینی که بوده بازیدن که تو همچون الاغ گوش دراز کرده ای کار و بار دونان ساز خود ندانی چه کرده ای با خود که زخود هم شدی بسی نا خود تندرستی که بوده ات برجاست؟ شادمانی و شورتو سر جاست؟ شر و شوری که بود در سرتو ذره ای مانده است در بر تو؟ آنچنان کرده ای تو راهت گم که شرابی نمانده ات در خم همچو اشرافِ بی شرف شده ای بودی الماس و هان خزف شده ای آنچه رفتست اصل مایۀ توست آنچه ماندست پشم خایۀ توست حال آدم بشو بکن کاری کن طنابی زپشم اگر داری نظری کن به یارعهد شباب که به یکسان بدید در تب و تاب همه از جنس یکدگر بودید فارغ از کار خیر و شر بودید غیر یاری نبودتان در سر پاک بودید و یار یکدیگر حرص مال و شکوه قدرت و جاه بردتان هرکدام به یک بیراه آن یکی آن شد آن دگر آن تر هرکه میگفت آنِ من برتر آن جوانی گذشت و گشتی پیر گرد پیری نشست به گربه و شیر حال اگر گربه بوده ای یا شیر هان به کنجی نشسته ای چون پیر کس نگوید که کیستی ای پیر هرچه بودی گذشت، گربه چه شیر تا توانی تورا بُود ای شیر راست میشو مگو که هستی پیر یافت میکن کنون ز عهد شباب دوستانی که بوده اندت باب قصۀ شیر و گربه هیچ مگوی راز کس را هرآنچه هست مجوی خوش نشینید همچو عهد قدیم یار باشید، یار غار و ندیم قصه گوئید از شراب و کباب که درآن روزگارتان بد باب ساده باشید همچو آب روان که زند موج، سادگی در آن قدر این لحظه ها و دیدن ها دیدن و راز دل شنیدن ها خوش برانید تا که فرصت هست زآنکه فرصت رود چو باد از دست
به امید آنکه دریابیم که وقت آن رسیده تا کشش و کوشش را کم کرده و از ماندۀ کوتاه سفر زندگی لذت بریم.
Comments