قصه های سورگوت (قسمت هفتم)
- فرهاد سعیدی
- Jan 8, 2021
- 4 min read
در پروژه يک بخش برای گچبری سنتی در نظر گرفته شده بود که برای آن يک استاد و سه دستيار از ايران آورديم، اما نوبت که به گچبری رسيد و حدود طرح را به آنها گفتيم، گويا فيل پرنده ديده باشند، چشمانشان گرد شد و گفتند ما که بلد نيستيم، ما شابلون هائی داريم کاغذی که آنها را با گرد ذغال روی کار کپی و گچبری می کنيم، اين شابلون ها هم که به درد ما نمی خورد!
گفتم آقايان مگر اينهمه گچبری در ايران که از قديم تا جديد بوده و هست را اينگونه ساخته اند؟ گفت من نمی دانم! درونم چو آتش می سوخت، لذا تحت فشار روانی قرارشان دادم و يکيشان گفت آقا آن سرکارگری که قرار بود در ايران کارگر استخدام کند، از ما طلب درصدی از حقوق و مزايايمان را نمود و ما را استخدام کرد!! اينجا ديگر همۀ وجودم آتش گرفت و سرکارگر را زير پرس و جو قرار دادم و از عوامل خودمان بين کارگران هم کمک خواستم و معلوم شد اين آقا از همه کميسيون می گرفته! در واقع آچمز شده بوديم، همۀ مهندسين وعوامل فنی شرکت زبان بريده و در تنگنای وقت قرار گرفته بودند و چاره ای هم بر سر راهشان نبود! اما کار بايد انجام می شد، بدينسان طرح جايگزين گچبری را با همکارانم مطرح کردم. مدير شرکت پيشنهاد کرد که به آرشيتکتمان که نقاش کهنه کاری هم بود بگوئيم تعدادی تابلو از طبيعت و شهر سورگوت در اندازه های متناسب برای جايگزينی آماده کند. همگی طرح را پسنديديم و عوامل اجرائی دست بکار شدند. با کارفرما هم مذاکره کرديم و قرار شد اگر مناسب از آب در بيايد، قبول می کنند وگرنه بايد طرح جايگزين ديگری بدهيم. چون به هنر و ايمان به کار زنده ياد "يوری سلامونويچ" (آرشيتکت) اطمينان داشتم، پيش از تائيد کارفرما، قاب ها و شيشه های ويترينی به اندازه های تا ده متر مربع و ضخامت بيست ميلی متر را در مسکو سفارش داديم، تا بموقع حمل شود. سرانجام هنر آرشيتکت پير ما پيروز شد و کارفرما طرح جايگزين را پذيرفت. من و همۀ دست اندرکاران شرکت، اين طرح را فرازی در روابط ايران و روسيه می ديديم، اما بيشتر کارگران ايرانی، نه تنها به آبروی ملی نمی انديشيدند، بلکه خرابکاريهائی کردند که من اندکی از آنها را در اينجا آوردم. اما اين آقايان نمی دانستند که دانش و هوشياری بر هرگونه حيلت کاری پيروز می شود، و تنها راستکاری و راست انديشی (که همه نداشتند) می تواند در کنار دانش و هوش کامياب گردد. مثالی کوچک: در آخرين روزهای تحويل ساختمان، همۀ کارگران از هر تخصص مشغول ظريفکاری های پايانی بودند. يک شب در يکی از کوريدورها، يک استاد بنای کهنه کار در حال چسباندن قرنيز بود، تا مرا ديد پس از احوالپرسی معمول خواست تا با من عکسی يادگاری بگيرد، من هم موافقت کردم و هردو دستی به سر و رويمان کشيديم و جلوی دوربين ايستاديم. پس از گرفتن عکس، سرش را به آرامی در گوش من گذاشت و گفت: "به خدا تا موش شده بودم تو همچين سولاخی گير نکرده بودم"، پرسيدم چطور مگه؟ گفت: "من فکر می کردم اومدم کويت و عشق و حال يخده هم کار، اما هر جور پيچيدم تشکيلات منو واپيچوند". گفتم بدان که دانش همواره از مکر پيش بوده و هست، من هم هرگز نمی پنداشتم که هموطنانم تا اين حد نسبت به ميهن بی اعتنا باشند که دردش از گير کردن تو در سوراخ، به مراتب بيشتر است. رويش را بوسيدم و جدا شديم. شوربختانه بيشتر کارگران ايرانی بسياری از مرزهای اخلاق انسانی و شرافت کاری را درهم شکستند، اما دل من به آنهائی خوش بود و هست که با حقوق دويست يا سيصد دلار آمدند و با حقوق تا پنج هزار دلار به ميهن باز گشتند. بنای ما به تحويل بنائی بنام ايران بود که با هر سختی تحويل داديم ما کارگران از چندين مليت بويژه روس را بکار گرفته بوديم، که البته از نظر انسانی و شخصی خود مسئولين بومی شرکت به امور آنها رسيدگی می کردند و من هم گهگاه و بيشتر اتفاقی از نيک و بدشان با خبر می شدم. روزی شاهد جر و بحث مهندس با دو کارگر روس شدم، و چون مهندس انسان بسيار آرامی بود، در شگفت شدم که چرا فرياد می زند! نزديک شدم و پرسيدم موضوع چيست و او گفت اين دو نفر عرق خور شديد هستند و هر بار که مست سر کار آمده اند آنها را جريمه کرده ام اما سودی نبخشيده! گفتم با اولين قطار آنها را به مسکو بفرستيد و تنها به اندازۀ خورد و خوراک به آنها پول بدهيد، او هم قبول کرد و من برآن که فاتح شده ام. مشاوری داشتم که جوان اما عاقل بود، خنديد و گفت آقا دلتان خوش نباشد که اينها برای خريد بطری پول ندارند، آنها اگر نتوانند از زير سنگ ودکا پيدا کنند، همين پول خورد و خوراک را برای ودکا هزينه خواهند کرد! شايد روزی بخشی مجزا را به عرق خوری در روسيه اختصاص دهم.
حوالی شام روزی در حال سرکشی متوجه دعوای کارگر برق و سرايدار شدم، کارگر فرياد می زد که چه کسی بز مرا برده و سرايدار می گفت به من که ندادی، به من چه. به محض شنيدن خبر گم شدن بز در پروژه، برآشفتم و چند دقيقه بر سر هردوشان فرياد زدم، که به چه حقی تو بزت را در کارگاه آورده ای؟ اوهم گفت بزم خودم بود، بايد کجا می بردمش؟ و ... که ناگهان مترجم من که متوجه اشتباه من شده بود، دخالت کرد و گفت، آقا اين بز حيوان نيست، بلکه چارپايۀ کار را بز می نامند، حالا بر سر او که بسيار دوستش هم می داشتم فرياد زدم که مردک چرا دير ورود کردی؟ سورگوت پروژه ای ماجراجويانه بود که با نام ايران آميخته شده بود و خوشبختانه با تمام مصائب انسانيش در بهترين کيفيت کار و زمانبندی درست انجام شد.
Comentários