top of page

مينا سگ و دوست من

  • فرهاد سعیدی
  • Feb 20, 2021
  • 2 min read


از کودکی علاقۀ بسياری به حيوانات و حيات وحش داشتم و دارم.

يک روز که از دبستان به خانه ميرفتم، دو پسر بچه همسال خودم را ديدم که يک توله سگ را ريسمانی به گرده انداخته و با خود می کشند اما توله سگ از رفتن با آنان خودداری ميکرد و به هر سوی خود را بر خاک می انداخت که نرود.

به آنها نزديک شدم و خواستم که سگ را آزاد کنند اما آنها قبول نکردند. بنابراين پيشنهاد کردم تا سگ را به من بفروشند بدينسان پس از چانه زنی سگ را خريدم و آزادش کردم تا برود پی زندگيش و به آن پسربچه ها هم گفتم که سگ مال منست و حق ندارند بار ديگر آن را بگيرند.

پسر بچه ها پول را گرفتند و ريسمانشان را از گردن توله سگ باز کردند و رفتند، من نيز بسوی خانه براه افتادم و توله سگ هم به دنبال من.

هرچه کردم که راهم را از او جدا کنم نشد که نشد بنابراين رضايت دادم که بيايد و با خود گفتم او را در باغ يا قسمتهای ويژۀ حيوانات نگهداری خواهم کرد، اما اين هم نشد زيرا اين توله سگ که گويا مرا ناجی خود يافته بود از من جدا نشد و تا قسمت بالا و ايوان (تراس) خانه با من آمد.

ظرفی با خوراک برايش جور کردم تا او مشغول خوردن شد و من هم پس از شستن دست و رويم سر سفرۀ نهار نشستم.

جالب است که آن سگ کوچولو اندکی می خورد و سپس سرش را بالا ميکرد و مرا می پائيد.

بالاخره توله سگ مادۀ زيبا نزدم ماند، او را مينا ناميدم و پس از مدرسه به تربيتش می پرداختم.

هر روز صبح با من تا دبستان می آمد در آن اطراف می ماند تا زنگ مدرسه را بشنود و به پيشبازم بيايد و با هم به خانه رويم.

بچه ها نيز او را بنام سگ فرهاد شناخته بودند و آزارش نمی دادند.

رفته رفته مينا ماده شيری شد که از هيچکس جز من فرمان نمی برد و کارهائی بفرمان من انجام ميداد که به نمره های سيرک شبيه بود.

مينا و من زوجی هنری شديم و از بازی با يکديگر خسته نمی شديم.

هرگاه اورا با نامش (مينا) می خواندم طی چند ثانيه هرجای اين مجموعۀ بزرگ باغها و خانه ها که بود خودش را به من ميرساند.

روزی هرچه صدايش زدم نيامد تا آنجا که نگران شدم و بر روی بام رفتم و از هرسو او را با آواز بلند خواندم که ناگاه ديدم از سوئی، گويا از خانۀ دوستم صدای نالۀ مينا به گوش می خورد.

پيش از اينکه برای پرسش به خانۀ دوستم بروم چند بار با صدای بلند و خواهش گونه مينا را خواندم که ناگهان صدای غرش شيرمانند مينا و جيغ و فرياد کودکان آن خانه به گوشم آمد و در چشم بر هم زدنی مينا از سردر و ديوار آن خانه پريد و به سوی من آمد.

ريسمان از گردنش باز کردم به دورم گشت و با هم به داخل خانه رفتيم.

با رفتن خانواده به اصفهان او را اجبارن در طرق گذاشتم و هرگاه به طرق می آمدم با هم حال و هوائی داشتيم.

Commentaires


©Farhad Saidi 2021

  • Facebook
bottom of page