گيلاس و آلوچه
- فرهاد سعیدی
- Mar 1, 2021
- 3 min read
همانگونه که بارها خويش را ستوده ام از کودکی گاهی چند بيتی می سرودم.
کلاس ششم ابتدائی در طرق چند بيتی که سروده بودم را برای دوستم خواندم و با او بر سر اينکه می گفت مال خودت نيست دعوايم شد.
معلم کلاس (مدير دبستان) دخالت کرد و جريان را پرسيد و دوستم گفت آقا فرهاد ميگه شعر سروده و من ميگم دروغ ميگه.
مدير از من خواست که شعرم را بخوانم و چونکه خواندم حسابی مرا با شلاق تنبيه کرد که اين از تو نيست و تو دروغگوی متقلب هستی.
چون بسيار به ناحق تنبيه شده بودم گفتم باشد تا تلافی کنم!
از ميان حياط دبستان ما چشمۀ آبی از طريق آب نماهای زيبائی می گذشت که در اطراف آن درختان تنومند و بارور ميوه از جمله آلوچه و گيلاس کاشته شده بودند که مايۀ افتخار مدير دبستان يعنی همان شخصی که مرا تنبيه کرد بود به حساب می آمدند.

چون دبستان تعطيل شد در گوشه ای پنهان شدم تا فراش دبستان نظافتش را تمام کرد و همه جا را قفل کرد و رفت.
با رفتن فراش، از کمينگاه (توالت) که در انتهای ساختمان قرار داشت بيرون آمدم و خود را به درختان ميوۀ عزيز آقای ناظم رساندم.
تا آنجا که توان داشتم ميوه ها را به داخل آبنماها ريختم و چون آرام شدم مقداری داخل کيف مدرسه ام ريختم، از ديوار گريختم و سوی خانه روان شدم.
در راه به پسری فقير که همه او را می شناختند رسيدم که دلم برايش سوخت و همۀ ميوه ها را در دامن او ريختم و به خانه رفتم.
خوب به ياد دارم که بجای ترس يا نگرانی از فردای تاريک و از کاری که کرده بودم به آرامی تکاليفم را انجام دادم و پس از بازی مفصل با سگم شام خورم و خوابيدم.
آن پسر بچه هم در حال خوردن آن ميوه های نوبرانه که تنها در دبستان نيمه رس شده بودند و جای ديگر هنوز کال و نارس بودند از ميدان حسينيۀ طرق جائی که آقای مدير و چندين تن از اهالی برای گپ و گفت روزانه گرد هم نشسته بودند گذشته بود و ناظم با ديدن آنهمه ميوه تعجب کرده و پرسيده بود که اينها را از کجا آوردی؟ او هم پاسخ داده بود که اينها را فرهاد به من داده!

آقای مدير سراسيمه خود را به دبستان رسانده بود و ديدن صحنۀ جنگ مغلوبه جانش را به آتش کشيده بود.
فردای آن روز پس از انجام مراسم صبحگاه آقای مدير که ترکۀ اناری که برای تنبيه های سخت و طولانی در آب خيسانده بود را به دست داشت فرياد خشمگينی برآورد که گيلاس خورها بيايند به پيش.
من بلافاصله يک قدم به جلو رفتم و بلند فرياد زدم تنها منم، کس ديگری نيست.
مدير با ترکه به سويم آمد که فرياد زدم آقا ديروز مرا به ناحق کتک زديد و من هم تلافی کردم.
حال اگر نوک اين ترکه به من بخورد به تلگرافخانه می روم و از پدرم می خواهم به طرق بيايد و حسابت را برسد.
در اثر اين سر و صدا معاون دبستان که از افراد محترم محلی بود پا در ميانی کرد و خواهش کرد که به دفتر برويم و از آنچه گذشته بود جويا شد.
جريان را برايش گفتم و افزودم که اگر ايشان می گويد اين شعر را من نسروده ام پس بگويد کی سروده؟
آقای معاون رو بسوی مدير گفت در خانوادۀ اينها شاعر و اهل ادب زياد بوده و هست لذا متن ميگويم اين شعر را خودش سروده مگر اينکه شما بفرمائيد که شاعرش کيست.
پس از اندکی سکوت افزود بنابراين در مورد سرودن حق با فرهاد بوده و چوب ريختن گيلاس و آلوچه را هم که ديروز خورده بنابر اين بهترست شما هم ببخشيد تا شر گسترده نشود.
جالبست که اين آقای مدير از آن پس رفتار بسيار دوستانه ای نسبت به من پيدا کرده بود.
Comentarios